پسرک داستان «پادشاه و ابرباف» هر روز نوک تپهای مینشست و چرخ نخریسیاش را به کار میانداخت و شروع به بافتن میکرد. بافتن چی؟ بافتن شالی برای خودش. اما با چه نخهایی؟ با نخهای معمولی؟ نه! پسرک عاشق ابرها بود. او هر روز به ابرهای آسمان، که از بالای سرش میگذشتند، نگاه میکرد. بعد چرخ نخریسی اش را به کار میانداخت و آهسته و آرام از ابرها نخ میرسید. تا روزی که شال زیبایی درست کرد. شالی که در جهان همتا نداشت. آنموقع بود که «پادشاه و ابرباف» همدیگر را دیدند و پادشاه هم دلش خواست لباسی به همین لطافت داشته باشد؛ اما مگر چقدر ابر توی آسمان بود!
پادشاه و ابرباف
دانلود فایل طرح درس برای این کتاب
خلاصه کتاب
دسته بندی کتاب
مشخصات کتاب
دانلود فایل طرح درس کتاب
نظرات