روزی روزگاری در روزگاران قدیم، بالای یک کوه بلند، گلهی گوسفند زندگی میکرد. در چراگاه بالای آن کوه، گوسفندان روزهای خود را با خوردن علفهای سرسبز کوهی میگذراندند. همهچیز برای شادی آن گوسفندان فراهم بود ولی آنها همیشه با ترس زندگی میکردند. در کنار آن چراگاه، جنگلی قرار داشت و یک گرگ بدجنس در آن زندگی میکرد. او هروقت گرسنه میشد، از جنگل بیرون میآمد، یکی از گوسفندان را به چنگ میآورد و او را به لانهاش میبرد. بعد، گوسفند بیچاره را از هم میدرید و همهی آن را با اشتهای زیاد میخورد. گله از این ماجرا بسیار غمگین و ناراحت بود. ولی نمیدانست چه کار باید بکند…
داستان «چطور از شر گرگ خلاص شویم»، سرشار از استدلال و حل مسئله است. روزی، روزگاری، گوسفندانی بودند که همواره با ترس و وحشت زندگی میکردند. وحشت آنها، از گرگ بدجنسی بود که هر بار یکی از گوسفندان را میدرید.
روزی، گوسفندان محزون و مضطرب، گرد هم میآیند، تا راهحلی برای رهایی از دست گرگ بیابند. شعار اصلی آنها اتحاد و اقتدار است. هر یک از گوسفندان گله، ایدهای دارد، گاه ساده و گاه پیچیده. هر ایدهای نیاز به تلاش و پشتکاری جدی دارد و البته که مشقت و دشواریهایی به همراه دارد. راحتطلبی، تنپروری و بهانهتراشیهای گله سبب میشود هیچ ایدهای اجرا نشود و داستان گرگ و دریدن گله همچنان ادامه خواهد داشت.
داستانی سرگرم کننده و در عین حال نمونهی خوبی از حس همکاری و روحیهی جمعی…