• روستای کلاب
  • طیبه آتون

یک روز عادی با کلاس قصه خوانی:

امروز به مدرسه ی ابتدای روستای کلاب رفتم و وقتی رسیدم، دیدم بعضی از بچه ‌ها از توی حیاط به لودرهای بزرگ و کوچک که مشغول درست کردن کانال برای گاز بودند، نگاه می کردند. دانیال آمد و گفت: خاله، این لودر کوچک بچه ی لودر بزرگ است. کار کردن و تماشای این ماشین ها خیلی برایشان جالب و سرگرم کننده بود.

شیوه ی برخورد با کودک:

بچه ‌ها را در کتابخانه ی مدرسه برای کتابخوانی جمع کردم اما وقتی می خواستم داستان بخوانم علی اکبر که کلاس پنجم هست سرو صدا می کرد. رفتار او به گونه ای است که دوست دارد مثل همیشه با شلوغ کاری هایش توجه بچه ‌ها را به خود جلب کند اما بچه ‌ها با رفتارش کنار آمدند.  چون واردجمع بچه ‌ها می شود، دلم نمی خواهد با ناراحتی از کلاسم بیرون برود.

یا صندلی اش را به صورت جداگانه می گذارم و به او می گویم: از هرچیزی که دوست داری یک نقاشی بکش یا کتاب های کتابخانه را مرتب کن و سرگرم می شود.

پرسش و پاسخ مربوط به قصه:

قصه ی امروز نامش “دنیا بدون درخت” است. موضوع قصه اشاره به درختی دارد که دوست نداشت گنجشک ها روی شاخه هایش آواز بخوانند و گوسفندان زیر سایه اش بخوابند و آدم ها به میوه اش دست بزند. درخت نامهربان که نعمت هایش را از دیگران دریغ می کرد و درمقابل آن رفتار چشمه که یادآوری می کرد دنیا بدون دوستی و محبت مثل باغ خشک و بی درخت است.

از بچه ها پرسیدم آیا رفتار درخت درست بود یا نه؟

آیا چشمه باید او را می بخشید یا نه؟

اگر شما جای چشمه بودید دوباره پیش درخت برمی گشتید ؟

امیرحسین گفت: چشمه وظيفه اش این است که به همه آب بدهد و فرقی نمی‌کند درخت چه رفتاری داشت.

سونیا گفت: اگر جای چشمه بودم پیش درخت برنمی گشتم تا اول معذرت خواهی کند.

قصه خوانی توسط کودکان:

بعد از پرسش و پاسخ ها نوبت به خواندن کتاب قصه توسط بچه ها رسیده بود. بچه ها شور و اشتیاق زیادی برای اینکه نفر اول کتاب بخوانند؛ داشتند. آن ها حتی یک صف تشکیل دادند و منتظر می شدند تا نوبتشان برسد. در پایان کاربرگ های مربوط به کتاب را نوشتند.

خاطره نویسی:

از بچه ‌ها خواستم به حیاط مدرسه برویم و درختان را نگاه کنیم. از بچه ‌ها پرسیدم که زیر این درخت بزرگ بالا ی مدرسه، خاطره ای دارید؟ بچه‌ها همه گفتند: بله، از آن ها خواستم که آن خاطره ها را روی یک برگه بنویسند.

 

قصه قصه قصه

 

نمایش و بازی:

برای بچه ها یک بازی به صورت نمایشی درنظر گرفته بودم و آن ها هم استقبال کردند. دو نفر نقش درخت، یک نفر نقش شکارچی و بقیه هم نقش پرندگانی که به درخت پناه می برند؛ را ایفا می کردند.روش بازی به فضای باز نیاز داشت. در مرحله ی اول از بچه‌ ها خواستم که خودشان نقش های بازی را تقسيم بندی کنند اما آن ها همگی دوست داشتند نقش درخت یا شکارچی باشند. برای همین خودم نقش ها را برای بچه ها تقسیم بندی کردم.

سپس برای بچه ها توضیح دادم آن هایی که در نقش پرنده هستند، وقتی شکارچی آن ها را دنبال می کند باید به سمت درخت حرکت کنند و درخت را در آغوش بگیرند تا از دست شکارچی در امان باشند. شکارچی هم هر کدام از پرنده ها را گرفت باید مثل خودش شکارچی شود و دنبال بچه‌ ها حرکت کند. بچه ‌ها بازی را به دلیل هیجان زیادی که داشت و همینطور مرتبط با داستان بود؛ دوست داشتند.

 

قصه قصه

 

همراهی و ارتباط با کودکان خارج از فضای قصه خوانی:

وقتی زنگ پایان کلاس زده شد، همه ی بچه ‌ها وسایل شان را برای رفتن به خانه جمع کردند. تعداد خیلی زیادی از چوب هایی که شبیه چوب نجاری هستند کنار جاده بودند و دیدم که بچه‌ها به سمت چوب ها دویدن و همه را جمع کردند. پرسیدم بچه ‌ها این چوب ها را کجا می برید؟ به چه کارتان می آید؟ اصلا چگونه می خواهید این همه چوب را با این راه طولانی که دارید ببرید؟

تارا و طاها که خواهر و برادر هستند و بیشتر از همه چوب جمع کرده بودند گفتند: خانم می خواهیم به خانه ببریم و کاردستی درست کنیم. سپس بچه ها همه ی چوب ها را به زیر بغل شان گرفتند و رفتند. بچه ‌های روستای ما هم نیم ساعتی توی راه پیاده می روند تا به کلاب وسطی و خانه هایشان برسند.

در خیلی از روزها ظهرها دیرتر از بقیه روزها به خانه می آیند. با خودم گفتم امروز را همراهشان پیاده بروم و از نزدیک ببینم زمانی را که توی راه می مانند چه کارهایی می کنند اما در حقیقت پیاده‌ روی با بچه ها خیلی خوش می گذرد. یسنا از همه کوچک تر بود و از اینکه کوله پشتی خودش را بردارد، خسته می شد و از بچه ها می خواست که کوله پشتی اش را بردارند. می گفت: رقیه، سونیا و… می شود کوله پشتی ام را برادرید؟ هر چند دقیقه یک نفر کوله پشتی اش را برمی داشت،

وقتی به وسط راه رسیدیم، همگی به سوی چشمه ی آب رفتند. ستایش، محمد رضا و عباس هر کدام سنگ هایی با سایز های متفاوت بزرگ، متوسط، کوچک و سنگ ریزه در دست داشتند. از دور یا نزدیک سنگ ها را داخل آب می انداختند و در حال تماشای حرکت سنگ ها وقتی از دستشان به داخل آب پرتاب می شد؛ نگاه می کردند.

تماشای حرکت سنگ ها برایشان جذاب بود اما آرش می گفت: بچه‌ ها داخل آب سنگ نیندازید و گِل آلودش نکیند چون می خواهم داخل آب شنا کنم. گفتم: آرش خاله جان! آب سرد است و سرما می خوری. سیاوش داداش بزرگ ترش آنجا بود و گفت: آرش اگر شنا کردی می روم به مادرمان می گویم داخل آب سرد شنا کردی. خدا را شکر! با اصرارهای زیاد، قانع شد.

کنار آب نشستند و آب بازی کردند. یسنا جوراب هایش را درآورد و شست. من هم چند دقیقه ای را کنارشان نشستم و فهمیدم حق دارند که دیر به خانه می آیند چرا که خیلی به آن ها خوش می گذرد.

 

قصه