• روستای کلاب

  • خانم طیبه آتون

 

قصه خوانی ، نقاشی ، کاردستی

امروز در روستای کلاب قصه خوانی داشتم.بچه ها را جمع کردم و به آنها گفتم که امروز در باغ کتاب خرگوش سیاه را باهم میخوانیم.بعد از اینکه قصه را خواندیم با هم در مورد آن صحبت کردیم و کندوکاومان در مورد قصه به پایان رسید.ساعت 3 بعداز ظهر بعد به سمت روستای موشمی حرکت کردم.تعداد کودکان این روستا زیاد است و خانه هایشان از همدیگر فاصله دارند.برای همین آموزش و قصه خوانی برای آنها وقت بیشتری می طلبد.این هفته تصمیم داشتم فقط قصه خرگوش سیاه را با بچه ها کار کنم.بعد از اینکه قصه را خواندیم، از بچه ها خواستم در موضوع کتاب که ” ترس “ بود نقاشی بکشند. به آنها گفتم در نقاشی شان از سه حرف “ت ، ر ، س” به عنوان سه حرف اصلی کلمه ترس استفاده کنند.بچه ها ابتدا حروف را نوشتند،سپس از دل آنها نقاشی دیگری را خلق کردند و با ترکیب صورتک و حروف اثر زیبایی را آفریدند.بچه ها کاربرگ های کتاب را پر کرده بودند،کاربرگ هایشان را خواندم.بچه ها پشت کاربرگی در کتاب است متناسب با سوالات و موضوع کتاب نقاشی می کشند.رقیه پشت کاربرگ خورشید کشیده بود.از او پرسیدم در تصاویر کتاب خورشید وجود ندارد و سوالات کاربرگ هم مربوط به خورشید نیست،چه شد که خورشید کشیدی؟گفت : در متن کتاب نوشته شده که به طلوع خورشید نگاه کرد،در کتاب عکس خورشید نیست اما من آن را نقاشی کردم.هوش و خلاقیت بچه های روستا واقعا ستودنی است.

 

مسیر طولانی بود و باید راهم را ادامه میدادم.به روستای کلاب برگشتم.بچه های روستا را دیدم که در حال جداسازی هسته میوه های درختان کوهی هستند.آنها به کمک پدر و مادرشان این هسته ها را جدا می کنند و آن را میفروشند تا کمک خرج خانواده باشند.به بچه ها گفتم شما مشغول باشید من از همینجا برای شما قصه می خوانم.مادر یکی از دخترا گفت : اجازه بده موهای دخترها را ببافم بعد بشنینند و قصه بخوانند.موهای دخترها را به زیبایی بافت و آنها را بست.بعد از اینکه باهم قصه را خواندیم از آنها پرسیدم که می خواهید برای فعالیت بعد زا قصه خوانی نقاشی بکشیم یا کاردستی درست کنیم؟گفتند که کاردستی درست می کنیم.با چند قوطی و کاغذ رنگی جامدادی زیبایی را درست کردند.

 

 

بعد از آنجا به سمت خانه محمدجواد و هانیه رفتم.هردو از بچه های عاشق کتاب روستای کلاب سفلی هستند.هر وقت برای آنها کتاب می برم از من میخواهند تا کتاب های بیشتری برایشان بیاورم و می گویند یک کتاب کافی نیست،کتاب های بیشتر و مختلف می خواهیم تا سرگرم باشیم.هوا در حال تاریک شدن بود در مسیر که میرفتم بچه های روستای خودمان را دیدم که فاصله شان در سردسیر با من خیلی زیاد بود.می خواستند به مغازه ای که در این نزدیکی بود بروند.در مسیری که باهم میرفتیم به آنها کتاب دادم و تا پایان مسیر آن را خواندند.بعد با سنگ بر روی زمین اسم کتاب را خلق کردند.