• تهران
  • زهره نجفی
  • دکترای فیزیک اتمی_مولکولی

 

جرقه ی امید

هله نومید نباشی که تو را یار براند           گرت امروز براند، نه که فردات بخواند؟

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا      ز پس صبر، تو را او به سر صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها           ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
(مولانا)

🚗 هر روز خبری می‌ رسید از دوستانی که برای رهایی از فشارهای روانی موجود، به دنبال پیشرفت و عاقبتی خوش تر راهی و روانه ی غربت شده بودند. چیزی امیدوارم نمی‌کرد، از هر راهی می‌رفتم فقط به یک نتیجه می‌رسیدم؛ رفتن!

🌈 خوشبختانه یک مجموعه اتفاق، مرا یعنی خانواده ی ما را به دهدشت رساند و شاید بهدشت! جایی پر از امید، عشق، شور، انگیزه و اسماعیل آذری‌نژاد! کم حرف بود و امیدوار، متواضع و دقیق، پرتلاش و راضی، با دلی دریایی و بسیار مهربان!

مقعد صدق و جليسش حق شده            رسته زين آب و گل آتشكده

(مولانا)

🌈 کتابخانه ی آقای آذری مثل مرکز کهکشانی همه چیز را از بزرگ و کوچک، دور و نزدیک، به خود جذب می کرد. به پنج روستا سر زدیم. حدود یک هفته ای مهمان آن ها بودیم. یک روز ناامید و دلسرد می‌شدیم و روز دیگر پر انگیزه و امیدوار.

🌞 دوشنبه۷ شهریور ماه ۱۴۰۱ بود. از روستای چنگلوا شروع کردیم؛ بچه‌ها برایمان شعر خواندند. قصه خواندیم، شعر خواندیم، نمایش اجرا کردیم. اوریگامی درست کردیم. با آهنربا سنگ ها را بررسی کردیم. باتری خورشیدی را دیدیم.

🌞 عصر شد. به روستای تل کوچک رفتیم. بچه‌ها پر جنب و جوش، کنجکاو و مشتاق بودند. تعداد آن ها زیاد بود، پسرها با میکروسکوپ مشغول شدند و دخترها با اوریگامی، بعد با هم جابه‌جا شدند.

🌑 کمی احساس تردید و یأس به سراغم آمده بود. با آن حجم از نشده‌ ها، ‌نکرده‌ ها، ندیده‌ ها چه باید می‌کردیم؟ آمدن ما چه فایده‌‌ ای داشت؟ کم کم به خودم مسلط شدم. سعی کردم اطرافم بچه‌های نیازمند نبینم، سعی کردم ترحم و دلسوزی نکنم. آن‌ها محتاج نبودند، من محتاجِ آن‌ها بودم. هر لحظه بچه‌ها را توانمند‌تر دیدم و بیشتر مرا شگفت زده کردند و من مشتاق‌ تر شدم، پر‌انگیزه و خوشحال از آمدن!

🌞 صبح سه‌شنبه ۸ ام شهریور، به روستای ده مخابرات رفتیم. بچه‌ها خیلی دوست داشتنی و عالی بودند. مربی بسیار تشویق‌ گر، مهربان و بسیار مشتاق یادگیری بود. بچه‌ها زیر میکروسکوپ نمونه‌ هایی از پیاز و گلبرگ گل دیدند. چند گروه شدند و هر گروه ماشین بادکنکی درست کردند. پیچی آمد. با هم اوریگامیِ ساعت مچی و ستاره درست کردیم.

 

غبقغف در جستجوی امید برای ماندن لازبفبل در جستجوی امید برای ماندن

 

🌞 عصر شد. به تنها مدرسه ی روستای تل زری رفتیم. وضعیت غیر قابل تصور بود. از مسجد و محل دیگری برای دور هم جمع شدن، خبری نبود. درِ کلاس ها بسته بودند. توی حیاط چند تایی نیمکت بود که مربی گفت، از وقتی یکی از مربیان تهران به آن جا آمده بود و گفته بود که‌ بچه‌ها را برای آشتی با طبیعت روی خاک بنشانند نه روی نیمکت(!)، دیگر از آن ها استفاده نمی‌کردند. در حالی که بچه‌ها با سنگ و خاکِ طبیعت بطور پیوسته در آشتی بودند.

🌑 به اختلالی که ممکن است حضور امثال ما که درکی از فضای واقعی روستا و بچه‌های آن ‌جا نداشتیم، فکر می کردم. دوباره سعی کردم با همه ی افکار منفی بجنگم.

🌞 کمی با هم ورزش کردیم. اوریگامی، ساعت مچی درست کردیم. باتری خورشیدی دیدیم. بچه‌ها با دوربین دو چشمی ماه را رصد کردند. بچه ها از خوبی ‌های خود و دوستانشان گفتند. درباره نشریه ی روستا حرف زدیم.
🌞 روز چهارشنبه ۹ ام شهریور ماه، دوباره به تل کوچک و تل زری رفتیم. صبح در روستای تل کوچک با حضور پررنگ دختران، فعالیت های ساخت رنگین کمان، دیدن باتری خورشیدی، نمایش پیچی، ساخت موشک، دیدن گلایدر لیوانی، هلیکوپتر کاغذی و دانه ی کاج، بررسی سنگ ها با آهنربا، ساخت ماشین بادکنکی را انجام دادیم.

 

غعققسثق در جستجوی امید برای ماندن

 

🌞 بعد از ظهر در تل زری، ماشین بادکنکی و موشک کاغذی، عروسک جورابی و فرفره درست کردیم.

 

یسثس در جستجوی امید برای ماندن

 

🌞 صبح  پنجشنبه ۱۰ شهریور ماه، مربی‌ها در دهدشت کلاس دانش افزایی فن ‌بیان داشتند و قرار شد ما به دیدن اثر تاریخی بلاد شاپور با قدمتی ۴۰۰ ساله برویم. در شهر که می‌ چرخیدیم دخترم گفت چرا اینجا مثل تهران زباله‌گرد ندارد!

🌞 به بلاد شاپور رسیدیم. فاصله‌ای تا مرکز شهر نبود. در ویکی پدیا نوشته شده بود؛ در سندی که از عصر شاه عباس صفوی در سال ۱۰۸۶ هجری قمری به جا مانده، نام این شهر قریه‌ الدشت بوده که در زمان حکومت سلجوقیان به اوج رونق خود رسیده‌است.

🌑 رفتیم و دیدیم. گذشته‌ای را دیدیم که زیر پا در حال فنا بود. راه که می‌رفتیم، لا ‌به ‌لای خاک های زیر پایمان، پر بود از تکه هایی از ظروف قدیمی به رنگ فیروزه‌ای، خاکی و غیره. از بس زیاد بود، هرچه سعی می‌کردیم روی آن ها پا نگذاریم، نمی ‌شد! بسیارجای تاسف و تاثربود. با دلی پر از حسرت برگشتیم.

 

فبلغع8 در جستجوی امید برای ماندن لزبل در جستجوی امید برای ماندن

 

🌞 حوالی ظهر راهی روستای درغک شدیم حدود ۲ ساعتی راه بود. مسیر کوهستانی بود و خوشبختانه اثری از شدت گرمای دهدشت نبود. روستا، خانه ی بهداشت، مسجد و مدرسه داشت.

دوباره با بچه‌ها مشغول دیدن باتری خورشیدی، ساخت اوریگامی ساعت مچی، گلایدر لیوانی، هلیکوپتر کاغذی، دانه ی کاج، میکروسکوپ، ماشین بادکنکی و نمایش پیچی شدیم. به طور محسوسی دختران کم حرف و آرام ولی بسیار با استعداد بودند. پسران پر حرارت و جسور و با اعتماد ‌به ‌نفسی به مراتب بیشتر از دختران بودند.

 

غفبغف در جستجوی امید برای ماندن

 

🌞 جمعه صبح روز ۱۱ شهریور ماه، دوباره به ده مخابرات رفتیم و بقیه ی فعالیت ‌هایی که به خاطر کمبود وقت، امکان انجام آن‌ ها نشده بود را انجام دادیم. درباره ی نشریه حرف زدیم و بچه‌ها گروه ‌بندی شدند. باتری خورشیدی، گلایدر لیوانی، هلیکوپتر کاغذی دیدیم، با آهنربا سنگ ها را بررسی کردیم و با هم  فرفره کاغذی درست کردیم و در آخر بازی با رنگ و نقاشی کردیم.

 

غعقیث در جستجوی امید برای ماندن

 

🌞 جمعه عصر، در کتابخانه ی دهدشت با هم ‌محله‌ای‌ های کتابخانه وقت گذراندیم و فعالیت ‌های باتری خورشیدی، اوریگامی ساعت مچی، گلایدر لیوانی، هلیکوپتر کاغذی، میکروسکوپ، رصد ماه با دوربین دوچشمی و ساخت فرفره را انجام دادیم.

🌞 در روزهای روستا‌گردی، دیدن بچه های روستاها که غرق در انواع کتاب بودند، لذتی همراه با غرور به ما می‌ داد. کتاب های تازه چاپی که دست کودکان مرفه‌ِ فقیر شهرها دیده نمی‌ شدند، با پر کردن کاربرگ‌ هایی توسط کودکانِ ثروتمند روستاهای دوردست، تحلیل می‌ شدند! و این معجزه ی ناامید نشدن بود.

دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش            به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند

هله خاموش که بی‌گفت از این می همگان را       بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند

(مولانا)

زهره نجفی

شهریور ۱۴۰۱