• شهرک سرآسیاب
  • طاهره صالحی

 

انتخاب کتاب قصه:

سه شنبه مورخ 1402/01/08 با بچه های شهرک سرآسیاب کلاس داشتم. برای بچه ها کتاب “بیدی را خواندم. کتاب فوق العاده قشنگ و دوست داشتنی که تفاوت خلاق بودن، آزاد گذاشتن، خلق کردن کودک و مربی با کودک را نشان می دهد. در این کتاب، مربی دید بسته و نظام خشکی دارد.

شبیه سازی شخصیت های قصه در زندگی واقعی:

وقتی کتاب را می خواندم بچه ها گفتند: خانم خودتان شبیه بیدی هستید. گفتم: چطوری؟

گفتند: یادتان می آید چند روز پیش یک ابر نارنجی کشیدید و وقتی ما پرسیدیم ابر آبی رنگ است چرا آن را نارنجی کردید؟ شما گفتید: من دوست دارم ابرم نارنجی باشد و اینکه همیشه به ما می گویید هر جور دوست دارید نقاشی بکشید و رنگ بزنید.

پرسش و پاسخ:

* از بچه ها پرسیدم بنظرتان کلمه ی “بیدی” از چه درختی گرفته شده است؟

کمی فکر کردند و  بعضی ها گفتند: شبیه بید است.

* گفتم بید چه ویژگی هایی دارد؟!

گفتند: برای بخور استفاده می شود، از چوب آن استفاده می کنیم و…

اما بنظر خودم شباهت بیدی با درخت بید، انعطاف پذیری آن است. درخت بید آنقدر انعطاف دارد که شکل های مختلفی را می گیرد و مثل گردو نیست که بشکند. برای اینکه بچه ها بیشتر متوجه حرف هایم بشوند، خودشان را مثال زدم که چطور انعطاف پذیری شان فرق دارد و کدام یکی از آن ها راحت تر با بقیه کنار می آید.

* آیا تا بحال فکر کردید کارهایی که انجام می دهید، مثل بقیه نیستند؟! چکار کردید و چه احساسی داشتید؟!

عاطفه گفت: بله. همیشه دلم می خواهد آدما را کتک بزنم و حس خوبی به من دست می دهد ولی مطمئنم همه مثل من نیستند.

زینب گفت: من همیشه با خودم حرف میزنم و در تخیل خودم زندگی می کنم ولی بقیه مثل من نیستند و برای من حس قشنگی است.

* اگر قرار باشد هدیه ی خاص و ویژه به یکی کادو دهید، چه می دهید و به چه کسی می دهید؟!

عاطفه گفت: شاسی بلند و یک خونه ی بزرگ و عالی به خاله طاهره می دهم.

هانیه گفت: خوشحالی می دهم چون آدم ها اگر خوشحال باشند همه چیز دارند.

کودک کتاب خوان:

یکی از کارهایی که در این چند روز با بچه ها شروع کردم، کتابخوانی متفاوت بود.یعنی من چند تا کتاب مرجع و در مورد طبیعت و حیوانات مختلف دارم. هر کتاب خودش فهرست های متفاوت و جامعی دارد. فوق العاده هستند. از بچه ها خواستم هر کدام شان یک قسمت از هر کتابی که دوست دارند را انتخاب کنند و بخوانند. سپس جلسه ی بعد خلاصه شده ی آن را سر کلاس برای بچه ها توضیح دهند. امروز اسماء کتاب “طبیعت” و قسمت “زیستگاه اقیانوسی” را برای بچه ها توضیح داد و عالی بود.

 

قصه

 

قصه خوانی در دید و باردید از خانواده ها:

یکی دیگه از کارهایی که امروز کلید زدیم، صله ی ارحام و عید دیدنی و قصه خوانی بچه ها برای خانواده شان بود. کاری بسیار بسیار بسیار جذاب. این کار دو هدف داشت:

_ اعتماد بنفس بچه ها را خیلی بالا می برد.

_ سخت ترین کار برای بچه ها قصه خواندن جلوی خانواده هایشان است با این کار این ترس کاهش می یابد.

بچه ها از اینکه با هم به دیدن خانواده هایشان می رویم، بسیار خوشحال شدند و همین که بچه ها می دیدند من چگونه سلام و احوالپرسی می کنم؛ یاد می گرفتند. به آن ها یاد دادم چگونه سلام بدهند، تبریک بگویند و آرزوهای خوب برای سال جدید برای خانواده شان داشته باشند و…

هانیه می خواست برای مادربزرگش قصه بخواند.

مادر بزرگ هانیه 5 ماه است که از خانه بیرون نیامده بود چون رگ های قلبش را بالن زده بود و با زور، لنگان لنگان راه می رفت. وقتی هانیه به او گفت بیا جلو در تا خاله طاهره و بچه ها تو را ببینند و می خواهم برایت قصه بخوانم با جان ودل پذیرفت. با شوخی به من می گفت: من پیرم و برای عکس شما مناسب نیستم پس چرا بچه ها می خواهند با من عکس و فیلم بگیرند؟ به مادر بزرگ گفتم: شما تاج سر ما هستید و ممنونیم که با این حال بد پیش ما آمدید.

نجمه و فاطمه برای مادر و مادربزرگ شان قصه خواندند.

فاطمه که دست به صورت مادرش می کشید و برای او عمو نوروز شده بود. برای مادرش شعر می خواند: گل نوبهارم و…. تماشایی بودند. در ادامه برای مادربزرگ ناتنی اش که در واقع همسر پدر بزرگ خودش و نجمه بود، شعر می خواندند و نوازششان می کردند.

 اسماء برای پدر و مادرش قصه خواند.

خدای من! خدای من! خدای من! کاش بودید و می دیدید پدر اسماء چگونه قربان صدقه دخترش می رفت. اسماء می گفت: خجالت می کشم در حضور پدر و مادرم قصه بخوانم. پدرش می گفت: قربانت بروم دخترم، فدایت بشوم. بخوان دخترم. به زبان لری می گفت: رو دردت بزنه وم (عزیزم درد و بلایت به جان من). خدایا! عاشقانه های دختر و پدریشان محشر بود.