• سیما باوند
  • سرفاریاب

 

یخ شکن:

کلاس قصه‌خوانی با بچه‌های سرفاریاب مدرسه فاطمیه پایه چهارم مورخ ۱۰/۱۱/۱۴۰۲ برگزار کردم. ابتدا با بچه‌ها یخ شکن انجام دادم. نام این یخ شکن “چشمانت را ببند و تمرکز کن” بود. از بچه‌ها خواستم چشمانشان را ببندند و به دقت گوش بدهند.

گفتم: بچه‌ها چه چیزهایی می‌شنوید؟

گفتند:

  • صدای نفس دوستم
  • صدای پا
  • صدای معلم کلاس بغلی که داد می‌زند
  • صدای خش خش کاغذ
  • صدای زو زوی باد.

با همین فعالیت ساده فضای کلاس کلاً عوض شد و چون زنگ آخر بود، بچه‌ها سر حال شدند.

گفتگو قبل از قصه‌خوانی:

طبق معمول قبل از خواندن قصه، گفتگوی مختصری در مورد قصه با بچه‌ها انجام دادم تا یک آشنایی کوچکی با قصه داشته باشند.

بچه‌ها در مورد موش‌ها چه چیزی می‌دانید؟

گفتند:

  • خانم خیلی فرز وزرنگ هستند.
  • به پنیر علاقه دارند
  • دم آن‌ها دراز است
  • شکل و قیافه آن‌ها زشت است.

گفتم: تا حالا پیش آمده است یک چیزی را ببینید که برایتان عجیب باشد یا سؤالی در مورد آن برایتان پیش بیاید؟

گفتند: بله مثلاً وقتی در تولد به ما کادو می‌دهند، کنجکاو می‌شویم ببینیم چه چیزی در جعبه‌ی کادود است.

تقویت روحیه‌ی پرسشگری:

سپس آماده‌ی خواندن قصه شدم. از چند وقت پیش با بچه‌ها قرار گذاشته بودیم پس از خواندن قصه آن‌ها سؤال بپرسند و حتی خودشان جواب سؤالات همدیگر را بدهند. از بچه‌ها خواستم در حین قصه‌خوانی سؤال نپرسند تا از روند قصه‌خوانی فاصله نگیریم و حواسمان پرت نوشد. این کار با هدف تقویت روحیه‌ی پرسشگری بچه‌ها انجام می‌گیرد.

بچه‌ها برای اینکه سؤالات یادشان نرود در برگه‌ دفتر یادداشت می‌کردند. بچه‌ها دفتر و کاغذ آماده کردند که سؤال هایشان را بنویسند. قصه‌ی “هفت موش” را برای بچه‌ها خواندم.

سؤالات و جواب‌های بچه‌ها:

چرا لانه‌ی موش‌ها کنار برکه بود؟

چون می‌خواستند جایی که آب باشد زندگی کنند.

اگر موش‌ها کور بودند چه طور یک چیز عجیب دیدند؟

آتنا گفت: آن را ندیدند بلکه حس کردند

چرا موش‌ها رنگا رنگ بودند؟

چون می‌خواستند از همدیگر تشخیص داده بشوند.

موش‌ها چه رنگی بودند؟

آبی، قرمز، سبز، بنفش، زرد، سفید و نارنجی

چرا موش‌ها هر چی می‌دیدند هیچ کدام باورشان نمی‌کرد؟

چون به یقین نرسیده بودند که راست می‌گوید یا نه!

چرا آخرین موش فهمید که آن جسم عجیب چیست؟

چون همه جایش را لمس کرد و از همه‌ی موش‌ها باهوش‌تر بود.

چرا موش‌ها په به فرار گذاشتند؟

از ترس فرار کردند.

سؤال های مربی:

به نظرتان چیز عجیبی که موش‌ها دیدند چه بود؟

  • سنگ عجیب دیدند
  • عسل
  • اژدها
  • کولر
  • خانم نیزه
  • ستون
  • شمشیر
  • باد بزن
  • سرسره

وقتی بچه‌ها نتوانستند جواب درست را بدهند کمی راهنمایشان کردم و گفتم: یک حیوان است!

  • گاو
  • شتر
  • زرافه
  • و بالاخره ضحا گفت: خانم فیل است.

گفتم: به نظرتان حرف کدام موش درست بود؟

گفتند:

  • هیچ کدام چون کور بودند
  • به نظر من حرف موش آبی که گفت طناب است درست است چون طناب تقریباً این خصوصیاتی که گفتید را دارد.

به نظرتان پای فیل شبیه چه چیزی است؟

  • ستون
  • صخره
  • شبیه دیوار
  • شبیه تخت

به نظرتان گوش‌های فیل مثل چه چیزی است؟

  • مثل باد بزن
  • مثل بشقاب
  • مثل برگ گل
  • مثل اسباب بازی

خرطوم فیل مثل چه چیزی است ؟

  • مثل شمشیر
  • مثل بوق
  • مثل دوربین
  • مثل تیر برق

بچه‌ها به نظرتان موش‌ها می‌خواستند چه پندی به شما بدهند؟

  • اینکه زود قضاوت نکنیم و با چشم باز به اطرافمان نگاه کنیم.
  • برای درک بهتر حواسمان را خوب به کار بگیریم.

هدف این کتاب برای بچه‌ها:

  • پرورش قوه‌ی تخیل،
  • مشاهده گری،
  • درک تفاوت ها و شباهت ها،
  • کنجکاوی و شناخت جهان بود.

نقاشی خلاقانه:

  • بعد از پرسشگری، برای موضوع نقاشی از بچه‌ها خواستم اجزای بدن یک فیل را به صورت جدا جدا بکشند.
  • مثلاً سرش را جدا و گوش‌هایش یا خرطومش را جدا نقاشی بکشند و بعد با چسب به هم بچسپانند.
  • روز قبل با معلم کلاس هماهنگ کرده بودم که به بچه‌ها بگوید چسب، قیچی و کاغذ با خودشان بیاورند که وقت کلاس گرفته نشود.

 

بازی بازی

اهداف:

  • با این کار هم نقاشی می‌کشیدند،
  • هم کاردستی درست می‌کردند
  • هم پازل درست می‌کردند
  • ذهنشان بسیار خلاق می‌شد.
  • دست ورزی
  • آشنایی و شناخت اجزای فیل

یک بازی برای درک حس بینایی و شنوایی:

در پایان با بچه‌ها یک بازی جذاب انجام دادیم. موضوع بازی هم با توجه به داستان، گفتگو با چشم بسته بود.

  • به این شکل که اول بچه‌ها را به گروه ده نفری تقسیم کردم.
  • چشم یکی از بچه‌ها را بستم.
  • دانش آموزان دیگر به صورت دایره دور دانش آموزی که چشمش بسته بود نشستند.
  • یکی از بچه‌ها را انتخاب کردم که با صدای خنده دار صحبت کند.
  • دانش آموزی که چشمش بسته بود با پرسیدن سؤالاتی باید متوجه می‌شد چه کسی صحبت می‌کند و نام او را بگوید.
  • کم کم روند بازی را تغییر می‌دادم مثلاً از بچه‌ها می‌خواستم که با حالت گریه صحبت کنند طوری که تشخیص دادن او برای دانش آموز چشم بسته سخت باشد و به این شکل بازی بسیار مهیج شد و تعداد دانش آموزان دادطلب بیشتر می‌شد.