• تهران
  • حمیدرضا صفری
  • دکترای فیزیک انرژی های بالا

 

قصه ی سفر بهشتی

 🔷مقدمه:

اینکه سفرمان چطور شروع شد و اصلا آشنایی و ارتباط گیری با جناب آذری عزیز از کجا شروع شد باشد برای بعد. خانوادگی به این سفر نیاز داشتیم؛ برای قوت قلب، برای یافتن انگیزه، برای شروع دوباره، برای تصمیم بین رفتن یا ماندن!

باید میرفتیم تا ببینیم کسی که هر روز از فعالیت های خوب و قشنگ خود با بچه های ثروتمند روستا پست می گذارد چطور آدمی است؟ فیک است یا اصل؟ مجازی است یا حقیقی؟ نکند همه ی این سر و صداها مثل خیلی از اتفاق های اطراف مان شو باشد؟

برای رفتن مصمم تر از قبل شدیم! باید می دیدم، لیطمئن قلبی! نکند این شوری که توی توئیتر و اینستا راه انداخته است و معروف شده به کسی که بدون حاشیه دارد «انسان» تربیت می کند بین آدمای با عقاید مختلف و بعضا متضاد، حقیقت نداشته باشد یا غلو شده باشد!

برای همه ی این ها به این سفر نیاز داشتیم و یک روز تصمیم گرفتیم با سَری پر از سوالهای بی جواب برویم.

🔷 مسیر:

برای رفتن به شهر دهدشت، اگر از تهران شروع کنیم باید از شهرهای قم، کاشان، نطنز، اصفهان، شهرضا و سمیرم رد شویم. کل مسیر از تهران تا مقصد ۸۵۵ کیلومتر است که حدود ۱۰ ساعت و نیم زمان (با ماشین شخصی) نیاز دارد.

از تهران تا شهر اصفهان مسیر به صورت آزاد‌ راهی است و از اصفهان تا شهرضا مسیر اتوبانی و از شهرضا تا خود دهدشت مسیر دو طرفه می شود، که البته جاده ی خیلی خوبی دارد.

از سمیرم که به سمت یاسوج می رویم حدود ۵۰ کیلومتری یاسوج به روستای «ده شیخ پاتاوه» می رسیم و چند کلومتر بعد از آن باید از خروجی سمت راست وارد جاده ی پاتاوه-دهدشت شویم. از اینجا تا دهدشت حدود ۲ ساعت راه است و البته می تواند بیشتر شود اگر کسی بخواهد در بهشت بلوطی زاگرس چند دقیقه ای توقف کند. ما ساعت ۷ عصر روز یکشنبه ۶ ام شهریور بود که به ورودی شهر دهدشت رسیدیم.

🔷 نگاه اول:

 تصوری از دهدشت نداشتم و فقط یک سری اطلاعات و تصاویر که توی اینترنت دیده بودم و البته عکس و فیلم هایی که جناب آذری توی شبکه های اجتماعی گذاشته بودند. ناگفته نماند که قبلا در قالب اردوی جهادی به روستاهای منطقه ی پاتاوه اومده بودم و یک سری تصویر ذهنی از آن داشتم  ولی شهر را اصلا ندیده بودم.

از ورودی شهر که وارد شهر شدیم احساس کردم شهر خیلی کوچک تر از چیزی است که قبلا فکر می کردم، با ساختمان های یک یا حداکثر دو طبقه و بدون مغازه های لوکس.

به آدرسی که جناب آذری فرستاده بود، رفتیم. بالاخره با کسی که به طور مجازی دیده و صدایش را شنیده بودیم روبرو شدیم.

همراه جناب آذری مهربان بعد از سلام و احوالپرسی به داخل مدرسه رفتیم و اول از همه فضای پرشور بچه هایی که توی حیاط مدرسه آمده بودند و نقاشی می کردند، توجه مان را جلب کرد. اشتیاق و سر و صدای بچه های محل انرژی ای را به ما متقل کرد که خستگی راه یادمان رفت.

بعد به داخل راهروی تاریک مدرسه رفتیم و همین که وارد شدیم بوی عطر کتاب و رنگ و قصه به صورت مان خورد و ما را به دنیای خیال کودکی برد. سالنی پر از کتاب قصه و نقاشی و غیره. که انگار وارد دالان جادویی قصه شدیم و یک لحظه فکر کردم که این دالان جادویی ما را پیش شازده کوچولو و هری پاتر، آلیس و سیندرلا، فلیکس و فرانکلین، جودی دمدمی و دورا و غیره، می برد. چقدر حس خوبی بود!

بعد از آن وارد کتابخانه شدیم که دور تا دورش قفسه های کتابی بود که تا سقف رفته بودند و داخل آن ها پر از کتاب بود. کتاب هایی که از هر کدام  تعدادی چیده شده بودند و برای امانت دادن به بچه ها آماده بودند.

وسط کتابخانه، میز و صندلی بود و باز روی میزها پر از کتاب بود. یک کتابخانه پر از کتاب متنوع و جذاب! کنار کتابخانه هم کلی عروسک بود! عروسک های محلی بافته شده که برای رسیدن به دست بچه های شهرهای ایران آماده می شدند تا برای خودشان قصه ای شوند.

طی57 "قصه،رنگ،توپ" خانه ی امن دهدشتثیس e1667288251230 "قصه،رنگ،توپ" خانه ی امن دهدشت

🔷 برنامه‌ریزی:

با جناب آذری شروع به صحبت کردیم و بعد از حال و احوال کوتاه، توضیح دادند که این مدرسه را اجاره کردند که کتابخانه ی مجموعه باشد و کارها را این جا سر و سامان می دهند. قرار گذاشتیم که از فردا کار را شروع کنیم.

قرار شد در دو نوبت صبح و عصر روستاهای اطراف برویم و برنامه هایی که مد نظرمان بود را اجرا کنیم. جناب آذری گفت: روستاهای این جا مشکلات و دغدغه های متنوعی دارند و خوب است که این موضوع را ما در نحوه ی تعامل با بچه های روستا در نظر بگیریم.

همینطور گفتند: هر روستا یک مربی دارد که بچه های آن روستا را برای برنامه های ما جمع می کند و جایی را برای اجرای برنامه ها در نظر می گیرد.

قرار شد جناب آذری هر بار و با توجه به شناختی که از روستاها داشتند، آدرس روستاها را برای ما بفرستند و ما هم سعی کنیم سر ساعت مشخصی آن جا باشیم و اینکه بعد از هر بار سر زدن به روستاها و انجام برنامه به کتابخانه برگردیم و یک گزارش از روند اجرای برنامه ها، نقاط ضعف و قوت بچه ها، محیط و مربی به آقای آذری ارائه دهیم.

🔷 محل اسکان، زینبیه شهر دهدشت:

برای اسکان ما زینبیه ی شهر دهدشت را در نظر گرفته بودند. زینبیه ی دهدشت تا کتابخانه ی جناب آذری چند دقیقه ای فاصله داشت. یک حیاط بزرگ داشت که ماشین را آن جا گذاشتیم و یک سالن خیلی بزرگ که برای برنامه های مختلف مذهبی و غیره از آن استفاده می شود.

آخر این سالن، یک سالن کوچک تر بود که از آن برای برگزاری دوره های آموزشی مربیان روستاها، استفاده می‌کردند و قرار بود که ما همان جا استراحت کنیم. داخل این سالن کوچک یک اتاق کوچک تر بود که داخل آن خیاطی می کردند و یک جورایی خرج و مخارج زینبیه از محصولات این خیاط خانه تأمین می شود.

در بدو ورود با آقای اِستِوی آشنا شدیم که کارهای مربوط به زینبیه را انجام می دادند و تا آخرین روز با هم در ارتباط بودیم و نهایتا دوست و رفیق‌های خوبی شدیم.
آخر شب حدود ساعت ۱۱ دوباره جناب آذری با دختر مهربان خود «ارغوان» خانم  به دیدن ما آمدند تا در مورد برنامه ها بیشتر حرف بزنیم.

ثیعقب "قصه،رنگ،توپ" خانه ی امن دهدشت قبهغ6 e1667288669781 "قصه،رنگ،توپ" خانه ی امن دهدشت

🔷 صبح روز اول، دوشنبه ۷ شهریور، روستای چنگلوا:

صبح روز بعد جناب آذری آدرس اولین روستایی که قرار بود برویم را فرستادند. روستای چنگلوا نزدیک شهر دهدشت بود. فاصله ی روستا تا محل اسکان ما حدود ۱۵ دقیقه بود و ما حدود ساعت ۱۰ صبح آن جا بودیم. محل اجرای برنامه ها، نمازخانه ی مدرسه بود.

وارد مدرسه شدیم و مربی خوب و مهربان به استقبال ما آمد و بعد از سلام و احوال پرسی، وسایل را داخل یکی از کلاس های مدرسه بردیم. حدود ۲۵ نفر از دختران روستا (به استثنای یک پسر!) برای دیدن برنامه ما آمده بودند.

در بدو ورود همگی بلند شدند و یک شعر زیبا را به طور دست جمعی برای ما خواندند. بعد از آن ما شروع به اجرای برنامه  های مختلفی که در نظر داشتیم، کردیم. با نمایش «پیچی» که یک آدم فضایی بود که با مواد بازیافتی ساخته بودیم و از فضا آمده بود، شروع کردیم.

با معرفی باتری خورشیدی (به عنوان منبع انرژی ارزان و در دسترس) که میتوانست یک موتور الکتریکی ساده (آرمیچر) را بچرخواند برنامه را تمام کردیم. در مجموع به نظر تجربه ی خیلی خوبی بود و از نظم و ترتیب، برخورد مربی، همکاری و اشتیاق بچه ها خیلی راضی بودیم.

در نهایت خداحافظی کردیم و به کتابخانه ی جناب آذری در شهر دهدشت برگشتیم. آن جا یک گزارش از کارها دادیم و به زینبیه برای ناهار و استراحت تا عصر که به روستای جدید برویم، رفتیم.

🔷 عصر روز اول، دوشنبه ۷ شهریور، روستای تِل کوچک:

عصر باید ساعت ۵ روستای تِل کوچک که نزدیک شهر دهدشت بود، می رفتیم و حدود ۲۰ دقیقه از زینبیه راه بود. آدرس را جناب آذری فرستاده بودند و برای دیدن روستای جدید با انرژی و اشتیاق زیاد رفتیم. وقتی رسیدیم، بچه ها توی کوچه منتظر ما بودند و البته مربی هم همراه آن ها بود.

مکان اجرای برنامه و تجمع بچه ها مسجد روستا بود. برخلاف برنامه ی صبح، بچه ها خیلی زیاد بودند. تقریبا حدود ۵۰ نفر دختر و پسر آمده بودند. من و همسرم خانم نجفی باید تقسیم وظایف می کردیم. قرار شد همسرم با دخترها کار دستی و اوریگامی انجام دهند و من با پسرها، روی میکروسکوپ کار کنیم و بعدا بچه ها جا به جا شوند.
برنامه را شروع کردیم ولی بچه ها خیلی شر و پر از شیطنت بودند. مربی هم خیلی تسلطی برای کنترل شرایط نداشت و این کار را سخت می کرد. به علاوه شاید فعالیت ها از نظر او جذاب نبودند که بتواند با ما همراه شود. وسط کار بین پسرها دعوا شد و اگر بچه های بزرگتر روستا نبودند شاید کل برنامه به هم می ریخت.

نه در تعداد فعالیت ها و نه در کیفیت آنگونه که می خواستیم کار پیش نرفت. خسته و کمی نا امید شدیم، و برگشتیم.

در راه درباره ی اینکه چقدر این دو تا تجربه متفاوت بود با هم حرف زدیم و از اینکه در شرایط متفاوتی بودیم و نتوانستیم آن را کنترل کنیم ناراحت بودیم. وقتی به کتابخانه ی آقای آذری رسیدیم و پرسیدند چطور بود؟ گفتیم خیلی متفاوت تر از صبح!

ماجرا را برای او توضیح دادیم. جناب آذری یک سری توضیحاتی دادند که برای ما دانستن آن ها خیلی جالب بود. بعد از صحبت به زینبیه رفتیم. آن جا دوباره با همسرم صحبت کردیم و قرار شد خیلی به انجام فعالیت ها مقید نباشیم و بسته به شرایط، علایق و کشش بچه‌ها، انتخاب فعالیت کنیم.

برنامه ی عصر آن روز یک درس خوب و خیلی آموزنده داشت که از قضا جایی که همه چیز خوب و مرتب است چیزهای کمتری برای یادگیری دارد و چالش ها است که آدم را مجبور می کند بیشتر فکر کند.

یک نکته ی خیلی جالب در مورد بچه های این روستا وجود داشت: زمانی که برای دیدن میکروسکوپ و نمونه زیرش از بچه ها درخواست می کردم که بیایند، بچه ها فکر می کردند که من معلم هستم و وقتی از آن ها می پرسیدم چی دیدند سعی می کردند از هم یاد بگیرند که چه چیزی بگویند.

به همین علت با دقت می دیدند که بقیه ی بچه ها چه می گویند و دقیقا همان را تکرار می کردند. در این تکرار خیلی اوقات اشتباه می کردند. یعنی تصور این بود که باید جواب درست دهند نه اینکه چیزی که دیدند را توصیف کنند! در حالی که برنامه قرار نبود آموزشی باشد و هدف فقط تجربه ی آزمایش های علمی جذاب بود.

دو تا دختر بین بچه های روستا بودند که شاید جالب باشد به آن ها اشاره کنم. اولی دختری بود به اسم فاطمه که فکر کنم حدود ۷ یا ۸ سالش بود. وقتی نوبتش شد که بیاید میکروسکوپ را ببیند بچه ها اشاره کردند که ناشنوا است.

فاطمه آمد و دید. البته خوب نمی توانست تکلم کند و من نفهمیدم که چی گفت. وقتی برگشت تا سرجایش بشیند همه ی دخترها برایش کف زدند و تشویقش کردند. این برای من خیلی خیلی جالب بود که اولا من را قبل از مواجهه با فاطمه آگاه کرده بودند و دوما حواس شان به فاطمه بود که باید تشویق شود.

دختر دوم اسمش ام البنین بود و فکر کنم کلاس ۱۰ یا ۱۱ بود. اوایل که من می خواستم کار را شروع کنم بدون اینکه از او خواسته باشم کنار میکروسکوپ نشست و بچه ها را برای اینکه چطوری باید میکروسکوپ را نگاه کنند راهنمایی کرد. البته در نظم و ترتیب دادن به بچه ها خیلی کمک کرد. بعدا به جناب آذری گفتم که می شود روی بچه هایی مثل او برای اینکه مربیان آینده ی روستا شوند، حساب کرد.

🔷 صبح روز دوم، سه شنبه ۸ شهریور، روستای ده مخابرات:

صبح روز بعدی به روستای ده مخابرات که نزدیک دهدشت بود، رفتیم. جناب آذری در مورد روستا و اینکه بچه ها با چه نوع ناهنجاری هایی رو به رو هستند، به ما توضیحاتی داده بودند. محل اجرای برنامه ها مسجد روستا بود. حدود ۱۵ نفر از بچه های روستا آمده بودند که بیشتر آن ها دختر بودند. در مجموع سن دخترها بیشتر از پسرها بود و این حتما یکی از عواملی بود که تجربه ی خیلی فوق العاده ای آن جا داشتیم.

ده مخابرات تقریبا تنها جایی بود که ما توانستیم همه ی برنامه هایی که می خواستیم را انجام دهیم. در عین حال مربی برای یادگیری و تشویق بچه ها بسیار فعال بود. بچه ها به گروه های کوچک تقسیم می شدند و این امکان فراهم شد تا بعضی از فعالیت ها را در قالب گروه انجام دهیم. این تجربه ی عالی به ما خیلی انرژی داد.

🔷 عصر روز دوم، سه شنبه ۸ شهریور، روستای تِل زَری:

عصر، دوباره به همان منطقه ی قبلی رفتیم. در واقع روستای تل زری و ده مخابرات نزدیک هم بودند و برای رفتن به ده مخابرات باید از تل زری رد می شدیم. این بار مکان اجرای برنامه ها، مدرسه ای بود که لب جاده ی اصلی قرار داشت.

مدرسه دو تا در کوچک و بزرگ داشت که در بزرگ، قفل و زنجیر شده بود و در کوچک همیشه باز بود. وارد مدرسه که شدیم کسی را ندیدیم. قسمت ابتدایی حیاط پر بود از خار و علف، آبی که از یک شیر خراب کف حیاط روان بود و برای رسیدن به وسط حیاط باید از روی آن رد می شدیم.

غیر از دو کلاس، در بقیه ی کلاس ها قفل بود. آن دو کلاس پر از شیشه خورده و بهم ریخته بود. یک سری پارچه یا لباس کهنه که احتمالا محل خواب و غیره بود در آن دیده می شد. نمی دانستیم دقیقا کجای مدرسه قرار است برنامه ها اجرا شوند. تا اینکه مربی روستا با بچه ها رسیدند و گفتند برنامه ها را در حیاط برگزار کنید!

گوشه ای از حیاط سکویی بود که باید روی آن برای اجرای برنامه ها می نشستیم. نمی دانستیم که چرا اجازه نمی دهند از کلاس های دیگر مدرسه استفاده شود و اصلا چرا وضعیت مدرسه اینطوری است. به هر صورت برنامه ها را با ساخت کاردستی و اوریگامی شروع کردیم.

به دلیل اینکه بچه ها کم سن و سال بودند و نیاز به همراهی بیشتر داشتند. بعضی از پسرهای بزرگتر که کنار ایستاده بودند و ظاهرا فقط برای همراهی بچه های کم سن و سال و کمک رساندن به آن ها و از روی حس کنجکاوی آمده بودند که ببینند چه خبر است و نمی خواستند فعالیتی انجام دهند،با آن ها صحبت کردم و ترغیب شان کردم که با هم فعالیت انجام دهیم.

موشک ساختیم و مسابقه دادیم. بعد از آن با باتری خورشیدی کار کردیم ودر نهایت با دوربین دو چشمی، سطح ماه را دیدیم. خیلی برای آن ها جالب بود. بعضی از بچه ها تجربه ی اول شان بود.

آن طرف تر، همسرم سعی کرد که با بچه ها یک بازی جالب انجام دهد: اینکه بچه ها یک نفر را انتخاب می کردند و حالا هر کدام از بچه ها باید یک خوبی دوست شان را می گفتند. این گونه کسی که انتخاب شده بود ویژگی های مثبت خود را از دید بقیه می دید و بچه ها بیشتر دقت می کردند که هر کدام از دوستان شان چه خوبی هایی دارند.

برنامه تا بعد از غروب طول کشید و نهایتا به شهر برگشتیم و به کتابخانه رفتیم. برای ما سوال بود که چرا مکان اجرای برنامه ها تغییر می کند؟ نکته ی خیلی جالب اینکه در هر روستایی مدرسه را در اختیار جناب آذری قرار نمی دادند. به علاوه حتی بعضی از اهالی روستا با اینکه بچه ها وارد مسجد شوند مشکل داشتند.

در یکی از روستا ها مربی گفت که اگر شما برای اجرای برنامه نبودید ما حتی اجازه وارد شدن به مسجد را نداشتیم. یافتن مکان، بخصوص برای روستاهایی که نزدیک دهدشت بودند و هوا نسبتا گرم بود یک دغدغه ی جدی بود و روی اجرای برنامه ها، تمرکز بچه ها و خیلی چیزا تاثیر می گذاشت.

در ادامه ی کار

با توجه به تجربه هایی که یاد گرفته بودیم و صحبت هایی که باهم و آقای آذری داشتیم، قرار شد به بعضی از روستاهایی که رفته بودیم دوباره برویم و ببینیم آیا تأثیر بهتری می توانیم داشته باشیم یا نه.

در صحبت هایی که با جناب آذری داشتیم یک سری پیشنهاد برای فعالیت های مختلف هم ارائه دادیم. یک پیشنهاد خیلی جالب را همسرم آنجا مطرح کرد که اگر امکان داشته باشد بچه های روستا بتوانند نشریه، خبرنامه یا روزنامه داشته باشند. جناب آذری بلافاصله استقبال کرد و قرار شد در مورد جزئیاتش بعدا صحبت کنیم.

🔷 صبح روز سوم، چهارشنبه ۹ شهریور، روستای تِل کوچک:

روز چهارشنبه دوباره به روستای تل کوچک برگشتیم و تصمیم گرفتیم با توجه به شرایط انتخاب کنیم که باید چکاری  انجام دهیم. چون صبح بود بچه ها کمتر بودند و بهتر می توانستیم برنامه ها را کنترل کنیم، من سعی کردم با درست کردن رنگین کمان با آینه و آب شروع کنم که برای بچه ها جذاب تر باشد. بعد از آن به ترتیب توانستیم نمایش پیچی، آزمایش با آهن ربا، ساخت گلایدر و موشک کاغذی را انجام دهیم.

کمی مسلط تر بودیم. ام البنین (دختری که بالا اشاره کردم) خیلی کمک کرد و با اینکه مربی کمی دیر رسید باز هم مشکلی در اجرا پیدا نشد. این تجربه ی خیلی خوبی برای ما شد که می شود حتی در شرایط سخت تر هم برنامه اجرا کرد و فقط باید قبل از آن برای اینکه چگونه شرایط را تغییر دهیم فکر کرده باشیم.

ضفبثغف "قصه،رنگ،توپ" خانه ی امن دهدشت

🔷 عصر روز سوم، چهارشنبه ۹ شهریور، روستای تِل زَری:

عصر دوباره به روستای تل زری رفتیم. با این تصور که برنامه ی قبل را جبران کنیم. ولی برنامه آنگونه که می خواستیم پیش نرفت. اول با بچه ها کلی سنگ جمع کردیم و قرار بود که به صورت منظومه شمسی آن ها را رنگ کنیم.

ولی بچه ها خیلی نسبت به رنگ اشتیاق داشتند و از طرفی جناب آذری تاکید کرده بودند که در مدرسه اجازه نداریم روی دیوارها یا زمین نقاشی کنیم. بچه ها به محض اینکه دست آن ها به رنگ رسید شروع به رنگ دیوارها کردند و به همین خاطر من مجبور شدم رنگ آمیزی را کنسل کنم.

از طرفی همسرم به بچه ها قول داده بود که برای آن ها اوریگامی درست کند و به آن ها ساخت فرفره کاغذی را یاد دهد. ولی به دلیل اینکه بچه ها کم سن و سال بودند و اینکه مربی از قبل ساخت این ها را بلد نبود نتوانست بچه ها را متقاعد کند که خودشان درست کنند.

به همین دلیل مجبور شدیم علی رغم اینکه نمی خواستیم چیز آماده ای برای بچه ها درست کنیم برای هر کدام یک فرفره درست کنیم. این برنامه تا بعد از غروب طول کشید و شاید بالای ۲۰ عدد فرفره ی کاغذی ساختیم.

🔷صبح روز چهارم، پنج شنبه ۱۰ شهریور، استراحت و بازدید از بلاد شاپور:

روز پنج شنبه جلسه ای برای مربیان گذاشته بودند و به این علت نمی توانستیم روستایی برویم. جناب آذری پیشنهاد دادند که در کنار شهر دهدشت منطقه ای تاریخی است که در واقع دهدشت قدیمی است و می توانید برای بازدید به آن جا بروید.

ما هم فرصت را غنیمت شمردیم و به آن جا رفتیم. آدرس را از طریق گوگل مپ پیدا کردیم. منطقه ی خیلی وسیعی با یک سری ساختمان های قدیمی نیمه مخروبه بود. البته بعضی از آن ها مقداری مرمت شده بودند ولی در کل خیلی مخروبه بود.

در این خرابه ها لباس های کثیف و پر از آشغال بود که معلوم بود محلی برای معتادان شده است. موضوع خیلی عجیب برای ما این بود که نقطه به نقطه ی این منطقه پر از تکه های شکسته کاشی و گلدان و ظرف های سفالی بود!

انگار تا همین چند وقت پیش آدم آن جا بوده است و عجیب تر که هیچ حفاظتی برای این میراث فرهنگی انجام نمی شد. اصلا هیچ در و حصاری نداشت و هر کس می توانست به آن جا برود و هر چیزی که می خواهد ببرد یا خراب کند. خیلی تاسف خوردیم و به علت گرمای شدید زود برگشتیم.

فع "قصه،رنگ،توپ" خانه ی امن دهدشتشیب "قصه،رنگ،توپ" خانه ی امن دهدشت

🔷 عصر روز چهارم، پنج شنبه ۱۰ شهریور، روستای درغک:

ساعت ۲ عصر بعد از نهار به همراه مربی روستای درغک به سمت این روستا حرکت کردیم. این روستا از توابع شهر قلعه رئیسی بود و حدود ۱ ساعت و ۲۰ دقیقه از دهدشت فاصله داشت. تقریبا کل مسیر کوهستانی و پر از درختای بلوط بود.

خانم مربی خوش صحبت بود و برای ما از روستا تعریف کرد. دخترم مریم ابتدا خیلی با مربی ارتباط نگرفت ولی در نهایت وقتی مربی گفت ما بز و گوسفند داریم توانست دل مریم را به دست آورد. جاده خیلی عالی بود و من از اینکه این جنگل های بلوط زاگرس، هوای خوب آن را و کوه های بلند را می دیدم خیلی خوشحال بودم.

البته آرزو می کردم ای کاش همه ی مردم کشور از جمله ساکنین این منطقه بتوانند از امکانات بهره مند شوند. مادر و خواهر خانم مربی، ما را به داخل دعوت کردند و برای ما چای آوردند. خانم مربی بچه های روستا را توی مسجد جمع کرد و ما هم برای اجرای برنامه ها رفتیم.

حدود ۴۰ تا پسر و دختر بودند که البته خیلی پر انرژی تر از بچه های روستاهایی بودند که تا آن موقع رفته بودیم (البته فقط پسرها). برنامه ها را از داخل حیاط شروع کردیم. از ماشین بادکنکی گرفته تا باتری خورشیدی و گلایدرکاغذی.

بعد به داخل رفتیم و با میکروسکوپ کار کردیم و در پایان نمایش پیچی را اجرا کردیم. در پایان بعد از حدود ۲ ساعت از روستای زیبای درغک با درختان بلوط و بز و گوسفندانش خداحافظی کردیم و به سمت دهدشت برگشتیم.

چیزی که ما به عینه دیدیم این بود که پسرها و دخترهای روستا برای مشارکت در فعالیت ها و غیره خیلی با هم متفاوت بودند. پسرها خیلی فعال و با اعتماد به نفس زیاد، پر شر و شور بودند در حالی که دخترها خیلی آرام و اعتماد به نفس کمی داشتند. انگار خیلی فضایی برای بروز پیدا نکرده بودند. بعدا جناب آذری به ما گفت که باید برای تقویت مهارت های دختران این منطقه کارهای زیادی انجام شود.

شضبث "قصه،رنگ،توپ" خانه ی امن دهدشت

🔷 صبح روز پنجم، جمعه ۱۱ شهریور، روستای ده مخابرات:

روز جمعه آخرین روز اقامت ما در دهدشت بود و با توجه به صحبتی که با آقای آذری داشتیم قرار بود که حتما اولین قدم برنامه ی نشریه روستا را برداریم. برای همین تصمیم گرفتیم دوباره به روستای ده مخابرات برویم و از آن جا این برنامه را شروع کنیم.

اولا به این علت که بچه ها آرام تر بودند و بهتر می توانستیم آن ها را گروه بندی کنیم و دوما چون خود مربی خیلی پیگیر و علاقه مند بود. به روستا رفتیم و از نشریه برای بچه ها گفتیم و ازآن ها خواستیم که نظر خود را در مورد موضوعات مختلفی که در نشریه می شود کار کرد را بگویند.

از رودخانه ی کثیف روستا گرفته تا غذاها و حتی مشکلات شان مثل مسئله ی اعتیاد را عنوان کردند. بعد به گروه های مختلف تقسیم شدند و قرار شد که روی موضوعات، تحت نظر مربی کار کنند و البته ما هم قول دادیم که از راه دور کمک کنیم. بعد از گروه بندی به حیاط مسجد رفتیم و با بچه ها روی کاغذ، سنگ و موزاییک نقاشی کشیدیم.

🔷 عصر روز پنجم، جمعه ۱۱ شهریور، کتابخانه ی شهر دهدشت:

عصر روز جمعه در زینبیه مراسم بود و ما هم از فرصت استفاده کردیم و به کتابخانه رفتیم و با بچه های محل، فعالیت انجام دادیم. در همان حیاط توانستیم هم با میکروسکوپ کار کنیم و هم با تلسکوپ ماه را تماشا کنیم. به بچه ها کمک کردیم که ماشین بادکنکی بسازند و فرفره درست کنند.

در این فعالیت ها «حسین» آقا، پسر آقای آذری ما را همراهی و کمک کرد. غروب دیگر کارها تمام شده بوند. چون قرار بود فردا به تهران برگردیم. به زینبیه برای جمع کردن وسائل رفتیم تا بتوانیم شب به منزل جناب آذری برویم. وقت برگشت تعداد زیادی از خانم ها با لباس محلی در حیاط زینبیه و مشغول پخت نان محلی بودند. شعر می خواندند و نان نذری می پختند. خیلی فضای جالبی بود؛ حیف که عجله داشتیم. موقع سوار شدن مقداری از نان ها را به ما دادند.

🔷 شب آخر:

شب منزل جناب آذری بودیم و از همسر ایشان برای پختن غذا و همه ی زحمت هایی که در این مدت کشیده بودند تشکر کردیم. خیلی خانواده ی گرم و مهربانی داشتند. بعد از شامی که با نان های محلی خوردیم، حرف زدیم و از تجربیات، مشکلات و البته راه حل‌ها و آینده گفتیم. شب خوابیدیم تا فردا به خانه برگردیم.

🔷 روز آخر، شنبه ۱۲ شهریور، خداحافظی از بهشت آذری:

روز شنبه از خواب بیدار شدیم و بعد از صبحانه از خانواده ی جناب آذری خداحافظی کردیم و قدم به راه برگشت گذاشتیم. دل مان گرفته بود و مطمئن بودیم که خیلی دلتنگ دهدشت می شویم.

دلتنگ بچه های خوب و با صفای روستاها. دلتنگ مربی های مهربان و با انگیزه که می خواستند حتی یک قدم برای بهبود شرایط بردارند. دلتنگ زینبیه و آقای اِستِوی و درختای نخل و لیمو. دلتنگ کوه های زاگرس و بلوط های قشنگ آن.

توی راه فکر کردیم که چقدر از روزی که آمدیم فرق کردیم؟ چقدر انگیزه گرفتیم؟ چقدر مسیر روشن شد؟ ناگهان به خودمان آمدیم و دیدیم که یک هفته است که از فضای استرسی جامعه، خبر و سیاست دور بودیم و کلی کار مفید کردیم.

فکر کردیم دیگر آنقدر مصمم رفتن نیستیم. فکر کردیم می شود ماند، تمرکز داشت و کار کرد. فکر کردیم شاید اینجا حضور ما موثرتر باشد. از همه ی شهر و مردم خداحافظی کردیم و برگشتیم. وقتی رسیدیم، حس کردیم مثل اینکه فقط دلتنگی نیست انگار بخشی از وجودمان، دل مان و قلب مان در دهدشت مانده است.
والسلام

حمیدرضا صفری- شهریور ۱۴۰۱