• آدرکان
  • فاطمه افروشته

 

در کلاس هم می توانیم به مسافرت برویم

در یک صبح پائیزی با بچه های آدرکان کلاس داشتم. وقتی وارد کلاس شدم صورت درخشان و مثل ماه شان را دیدم، به وجد آمدم و سلامی پر از انرژی به آن ها دادم؛ بچه ها با صورتی گشاده و خندان حسابی از خجالتم درآمدند.

برایشان توضیح دادم کتابی که آورده ام پر از هیجان است و آن ها با نشان دادن شوق و اشتیاقشان آماده ی شنیدن داستان شدند.

قبل از شروع داستان “سفر به سرزمین وحشی ها” چون موضوع داستان خیلی تخیلی بود از بچه ها سوالاتی درباره ی اینکه سفر تخیلی چیست و آیا می توانند یک سفر تخیلی برایمان تعریف کنند یا نه؟ پرسیدم. جواب دادند: نمیدانیم!!

برای آن ها تعریف تخیل و اینکه چگونه می توانیم سفر های تخیلی داشته باشیم را توضیح دادم. شاید همیشه در ذهنشان تخیل کرده اند و سفرهای تخیلی هم رفته اند ولی اسمش را نمی دانستند و یا اینکه  چطور بیانش کنند.

برای درک واضح مفهوم تخیل، یک سفر تخیلی را برایشان تعریف کردم. به آن ها گفتم ابتدا چشمان خود را ببندید و همراه من تصور کنید:

✨یک صبح پائیزی از خواب بیدار می شوم و باد خیلی خنکی صورتم را نوازش می کند. بعد از خوردن صبحانه از خانه بیرون میرم و به یک جنگل خیلی خیلی قشنگ که پرنده ها در آن جیک جیک کنان آواز می خواندند، رسیدم (بچه ها در اینجا صدای جیک جیک پرنده ها را تقلید کردند).

کمی جلوتر صدای رودخانه را می شنوم و به سمت رودخانه حرکت می کنم. کنار رودخانه نشستم و پاهایم را در آب خنک گذاشتم. باد خنکی موهایم را تکان می دهد و حس خوبی دارم که ناگهان صدایی را پشت سرم می شنوم. نگاهی به عقبمی اندازم و آهویی را با چشمانی قشنگ می بینم.

برای اینکه آهو از من نترسد آرام آرام به آن نزدیک می شوم و او را نوازش می کنم. آهو برای خوردن آب به کنار رودخانه میره و من پشتِ تنه ی درختی خودم را پنهان می کنم. بعد از گذشتن زمان کوتاهی بقیه ی آهوها به او اضافه می شوند و دسته جمعی آب می خورند. آفتاب به بالای سرم رسیده است. وقت برگشتن به خانه است و با زمزمه ی آهنگی به خانه بر می گردم.

به بچه ها گفتم که این یک سفر تخیلی بود و سعی کنید ما را همراه خودتان به سفر خیالی تان ببرید.

📕 وقت خواندن قصه ی امروز رسیده بود. خلاصه ی داستان اینگونه است: پسرک لباس گرگی خود را می پوشد و تا می تواند شیطنت می کند. مادر برای تنبیه، او را بدون شام به اتاقش می‌فرستد. اما در اتاقش جنگلی شگفت‌انگیز شروع به رشد می‌کند و او از همان جا به سرزمین وحشی‌ها سفر می‌کند. کودکان هم با خواندن این کتاب به همراه پسرک به سرزمین وحشی‌های دوست‌داشتنی سفر می‌کنند و در پایان به اتاق پسرک باز می گردند، جایی که شام گرمی در انتظارش است.

بعد از خواندن کتاب و فهمیدن موضوعش که خیال پردازی بود، بچه ها علاقمند به گفتن سفرهای تخیلی خود شدند. بچه ها پیش تر با سفرتخیلی که فی البداهه تعریف کردم، آشنا شده بودند و هر کدام جداگانه سفری خیالی با چشمان بسته توصیف می کردند. بعد از خواندن خیال پردازی های بچه ها لطفا چشمان خود را ببندید و سفرهایشان را تصور کنید:

💜 السا:

چشم هایش را بست و گفت می خواهم سفر تخیلی رفتن به مشهد را برایتان تعریف کنم. یک روز که از خواب بیدار می شوم همراه پدر و مادرم می خواهیم با هواپیما به مشهد برویم. وقتی به مشهد رسیدیم بدون معطلی به سمت حرم حرکت می کنیم.

برای اولین بار حرم را می بینم و خیلی خوشحالم که گنبد طلا و گلدسته ها را از نزدیک می بینم. دوست دارم هر چه زودتر برای زیارت به داخل حرم بروم. از علاقه ی زیادم به آنجا ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر می شود. وقت نماز، همراه پدر و مادرم نماز را به جماعت می خوانیم و بعد از آن برای خرید به بازار می رویم. برای همه و مخصوصا آبجی کوچکم هدیه می خریم.

از مشهد که میخواهیم برگردیم به سمت خانه، در بین راه نگاهی به حرم می اندازم و دلم برای حرم تنگ می شود. در مسیر بازگشت مکان ها ی جذاب و فضاهای سبز زیبایی را می بینم. این یک سفر تخیلی زیبا بود که به مشهد رفتیم.

💛 ارغوان:

چشم هایش را بست و گفت از خواب بیدار و راهی یک جنگل سرسبز میشم. آن جا یک کلبه ی کوچک زرد رنگ را می بینم که در کنار آن درختی بزرگ قرار دارد و یک تاب به شاخه ی درخت وصل است. روی تاب می نشینم و در حین تاب بازی باد به موهای زرد طلایی ام می خورد.

ناگهان صدای گریه یک کودک را می شنوم.  صدا را دنبال می کنم و به پشت کلبه میرم که یک دختر کوچولو را در حال گریه کردن در آن جا می بینم. از دختربچه می پرسم چرا گریه می کنی؟ جواب می دهد: مادر و پدرم اینجا نیستند و من می ترسم.

کنار او میرم و بعد از آرام کردنش با هم به کلبه میریم و منتظر آمدن پدر و مادرش می مانیم. بعد از آمدن آن ها دوباره به کنار درخت میرم و تاب بازی می کنم.

💚 آنیتا:

چشم هایش را بست و گفت: پروانه ها را می بینم که مشغول بازی هستند و به دنبال آن ها میرم تا اینکه به جنگل میرسم. به کنار رودخانه میرم و سرگرم بازی میشم. ناگهان متوجه می شم که پروانه ها نیستند و دنبال آن ها می گردم. پروانه ها روی شکوفه های درختان نشسته اند و در همین حین یکی از پروانه ها به سمت من می آید و مرا با خودش به جایی که پر از گل های رنگارنگ زیادی دارد، می برد.

از گل ها یک دستبند درست می کنم و پروانه ای روی سرم می نشیند که خنده ام می گیرد. می خواهم پروانه را بگیرم اما پرواز کنان فرار می کند. با دسته گلی که چیده بودم پروانه را دنبال می کنم که به یک جنگل پر از درخت خشک و بدون علف میرسم و آن را گم می کنم.

از دیدن این جنگل خیلی ناراحت شدم و به جنگل سرسبز برمی گردم. در آن جا دوباره پروانه ها را مشغول بازی بر روی گل های رنگارنگ می بینم.

پسرهای کلاس علاقمند به گفتن سفرهای تخیلی بودند اما نتوانستم آن ها را برای گفتن سفر تخیلی راضی کنم. ظاهرا از بیان احساسات در مقابل دخترها خجالت می کشیدند. مرسام گاهی بین خیال پردازی ها چشم هایش را باز و شیطنت می کرد.