• تل مرغ، دمهد، آدرکان مرکزی
  • فاطمه افروشته

 

 کودکانِ پر از احساسات :

کتاب قصه ی “ای همچین” را در سه روستای تل مرغ، روستای دمهد و آدرکان مرکزی بصورت مشترک خواندم و هر چند با بچه ها فعالیت های مشترکی انجام دادم اما نتایج و عملکرد های آن ها کاملا متفاوت بودند.

📍روستای تل مرغ:

یک روز خیلی زیبا و بسیار سرد با بچه های روستای تل مرغ را سپری کردم. وقتی رسیدم آقا معلم گفت: پایه های پنجم و ششم کاری برای انجام ندارند پس بدون اتلاف وقت، با بچه ها به کلاس رفتیم. اول از همه برای شروع کلاس و قبل از خواندن داستان، یک چیستان از آن ها پرسیدم و بچه ها با هوش خوبی که داشتند خیلی زود جواب آن را گفتند.

بعد از چیستان، یکی از بچه ها پرسید بازی ای که  قول داده بودی آوردی؟ منظورش بازی برج جنگا ها بود. گفتم: بله و حسابی خوشحال شد. گفت: پس زودتر داستان را برایمان بخوانید تا برویم بازی کنیم. چون می دانستم ذوق بازی کردن را دارند من هم شروع به خواندن داستان کردم.

داستان “ای همچین” را برایشان خواندم. به آن جای داستان رسیدیم که داداش رامون به نقاشی هایی که کشیده بود، می خندید! از بچه ها پرسیدم برای شما اتفاق افتاده است که کسی از اطرافیانتان برای چیزی یا کاری که انجام داده اید، به شما خندیده باشد؟ چه حسی به شما دست می داد؟

در ایتدا یکسری از بچه ها در برابر پاسخ دادن مقاومت می کردند. ولی رخسانه گفت: من وقتی میروم پای تخته ی ریاضی بلد نیستم؛ بچه ها به من می خندند و خجالت می کشم. گفتم: کسی از تو دفاع کرده است؟ گفت: بله، ثنا از من دفاع می کند. (ثنا دختر فوق العاده ای است و عضو شورای مدرسه است.)

بعد ادامه ی داستان را خواندیم که چه اتفاقاتی افتاد تا رامون دوباره به نقاشی کشیدن ادامه بدهد. بچه ها زود گفتند: خواهرش به او امید داد چونکه به نقاشی های رامون ارزش داد و نقاشی های او را به دیوار اتاق خودش آویزان کرد.

🍉 نقاشی های “ای همچین” های رامون را به بچه ها نشان می دادم، یکی از بچه ها گفت: نقاشی “ای همچین” پیتزا را دوست دارم بکشم. داستان که تمام شد، گفتم بچه ها حالا از داستان چه چیزهایی یاد گرفتید؟ بیاید درموردشان با هم حرف بزنیم.

🍉 حسام گفت: گاهی وقت ها ما با یک امید کوچک می توانیم به جای خیلی خوب برسیم.

🍉 رخسانه گفت: نترسیم و از اینکه کسی به ما بخندد خجالت نکشیم. از اتفاقی که برای خودش افتاده بود، حرف می زد و گفت من وقتی ریاضی بلد نبودم از مسخره شدن، نمی ترسم و تلاشم را می کنم.

🥇 فعالیت های خود را نسبت به داستان انجام دادم و از بچه ها خواستم که “ای همچین” احساساتشان را نقاشی بکشند.

🎭  النا احساس ناراحتیش را یک دختر ناراحت کشیده بود.

🎭 احساس مسخره ی خود را پسری در حال پرواز کشیده بود.

🎭 احساس خوشحالیش را یک دختر با لباس قشنگ، یک کیک سه طبقه و کلی هدیه کنارش کشیده بود.

 

احساسات

 

🎭 ثنا گفت: دوست دارد پرستار شود. احساس ناراحتی خود را یک پرستار درحال گریه کشیده بود که به قول خودش یکی از بیماران فوت کرده و او ناراحت است.

🎭 احساس خوشحالیش را با یک پروانه که می خواهد روی گل بنشیند، کشیده بود.

🎭 احساس هیجانش را چند تا گل کشیده بود که شوق و ذوق بزرگ شدن آن ها را دارد.

احساسات

 

🎭 نقاشی راحیل خیلی خوب است. او پرنده ای روی یک تکه چوب کشیده بود و خوشحالیش را به این تشبیه کرده است که پرنده اش توی جنگل شاد و خوشحال است.

🎭 چون علاقه ی زیادی به کشیدن حیوانات دارد، ناراحتیش را هم به یک گاو که گل ها جلوی او است ولی دلش نمی آید آن ها را بخورد. (در مورد نقاشی هایشان تفسیر هایی داشتند که آدم برای آن ها ذوق می کرد)

🎭 احساس هیجانش را هم دختری کشیده بود که یک گل توی گلدان کاشته و خوشحال است.

 

احساسات

 

🎭 نیکا احساس خوشحالیش را دختری کشیده است که در حال آب دادن به گل ها است.

🎭 احساس ناراحتیش را تصویری از خودش و مادرش کشیده است که مادرش شانه به دست و می خواهد موهای او را شانه کند و او ناراحت است چونکه هر وقت موهایش را شانه می زند، خیلی دردش می گیرد.

🎭 احساس هیجان خود را دریایی که کنارش صدف است، کشیده بود.

 

احساسات

 

نقاشی هایی می کشیدند خیلی جالب بود.ولی شهیاد کار جالبی انجام داد و احساساتش را نوشت:

🎭 برای احساس خوشحالیش نوشته بود وقتی که پیش دوستانم می روم و با هم خانه ی خودمان را می سازیم.

🎭 برای احساس ناراحتی نوشته بود، دایی مادرم فوت کرد و من هم ناراحت شدم. در مراسم ختم او خیلی کمک کردم و آن ها به من گفتند خیلی بچه ی خوبی هستی. (برای این نوشته آدم دلش ضعف می رود)

🎭 برای احساس هیجان نوشته بود، برایم گوشی خریدند و می خواستند من را غافل گیر کنند. من نیز غافل گیر شدم و یک بار هم برایم دوچرخه خریدند؛ من خیلی خوشحال شدم. (نوشته هایش پر از غلط املایی بود و با زحمت متوجه شدم چه چیزی نوشته است اما او بسیار بااستعداد و باهوش است.)

📍 روستای دمهد:

در ادامه ی همان روز، پیش بچه های روستای خودمان یعنی دمهد رفتم و داستان “ای همچین” را با هم خواندیم. در حین خواندن قصه از بچه ها سوال هایی درمورد اینکه تا به حال کسی آن ها را ناراحت کرده است؟ هدفی دارند که از آن ناامید شده باشند؟ تا به حال کسی آن ها را امیدوار کرده است؟ می پرسیدم و آن ها هم جواب می دادند.

بعد از تمام شدن داستان فعالیتی را برای موضوع داستان طراحی کردم و از بچه ها خواستم که حس های مختلف خود را روی صورتشان نشان دهند و آن ها را روی برگه نقاشی کنند.

🎭 ریحانه احساس مسخره خود را خاطره ی روزی که سگ دنبال یکی از پسران افتاد و او هم دوید به کلاس آمد؛ پسرک حسابی ترسیده بود و گریه می کرد، کشیده بود. ریحانه خیلی به او خندیده بود و گفت: آن پسر خیلی پر ادعا بود و برای همین احساس مسخره ی خود را مربوط به داستان آن روز کشیده بود.

🎭 برای احساس ناراحتیش درختی را که با اره برقی در حال بردینش هستند، کشیده بود. گفت احساس ناراحتی من شبیه این است. (چقدر زیبا و پر مفهوم بود)

🎭 احساس خوشحالیش را  یک پروانه ی رنگا رنگ کشیده بود.

 

9d94b73e 78c7 4f04 bc74 59a0fea1f6eb رودخانه ی زلال احساسات

 

🎭 فائزه احساس خوشحالی خود را به یک گل که زیر نور افتاب همیشه زیبا است، تشبیه کرده بود.

🎭 احساس مسخره ی خود را دلقکی با لباس صورتی کشیده بود.

🎭 احساس ناراحتیش را یک خرس ناراحت کشیده بود.

🎭 احساس هیجانش را به پرنده هایی که در آسمان پرواز می کنند، تشبیه کرده بود.

 

احساسات

 

🎭 کیانا احساس ناراحتیش را قطاری کشیده بود که در هر کوپه اش یکی از افراد خانواده اش و به صورت جدا گانه نشسته اند، تشبیه کرده بود. (پدر و مادر او از همدیگر جدا شده اند و با دیدن این نقاشی ناراحت شدم. امیدوارم که مشکل آن ها حل شود)

🎭 احساس هیجان خود را گلی با برگ های رنگا رنگ کشیده بود.

🎭 احساس خوشحالیش به قول خودش خورشیدی است که 6 درجه است و زیاد گرم نباشد.

 

احساسات

 

📍 روستای آدرکان مرکزی:

بچه ها تماس گرفتند و گفتند: امروز نمی آیی؟ گفتم: چرا می آیم به شرط آنکه لباس گرم بپوشید. هر جلسه به آن ها یادآوری می کنم لباس گرم بپوشند و هربار فراموش می کنند. نگران سلامتی آن ها هستم و می ترسم سرما بخورند اما این بار وقتی رسیدم همه لباس گرم پوشیده بودند.

🍉 فرنوش گفت: خانم من سردم نیست فقط به خاطر شما لباس گرم پوشیدم. نگاهی به لباس های من می انداخت و با خنده می گفت: نگاه چندتا لباس روی هم پوشیده است. بچه ها زدند زیر خنده!  امروز هم مثل جلسه ی قبل کلاسمان را روی تپه ی بالای مدرسه برگزار کردیم و بچه های زیاد تری آمده بودند. نشستیم و داستان قشنگ ” ای همچین” را تعریف کردیم.

خودم این قصه را خیلی دوست داشتم ولی بچه ها انگار درست متوجه کلمه “ای همچین” نمی شدند. برایشان توضیح دادم که یعنی مثلا گاهی وقت ها با دوستانتان به اردو می روید و وقتی به خانه باز می گردید خانواده می پرسند خوش گذشت؟ اگر زیاد به شما خوش نگذشته باشد می گویید: “ای همچین بد نبود”. بچه ها انگار متوجه شدند و داستان را خواندیم.

رسیدیم به قسمتی از داستان که لئو نقاشی رامون را مسخره می کرد، یکی از بچه ها گفت: من هم یکبار نقاشی یکی از دوستانم را مسخره کردم ولی همان موقع ناراحت شدم چون احساس کردم دوستم خجالت کشید. از بچه ها خواستم” ای همچین” احساساتشان را نقاشی بکشند و برایشان توضیح دادم وقتی خوشحال هستید خودتان را شبیه چه چیزی حس می کنید؟ وقتی ناراحتید چه شکلی یا اصلا شبیه چه چیزی هستید؟ یا وقتی هیجان دارید؟

🍉 فردین که عاشق فوتبال است گفت: من وقتی ناراحتم خودم را شبیه یک توپ سوراخ حس می کنم. بنظرم تحلیلش خیلی قشنگ بود. ازآن ها خواستم یک برگه بیاورند و به سه قسمت تقسیمش کنند و سه تا از احساساتشان (خوشحالی-هیجان-ناراحتی) را در آن بکشند.

🎭 السا قلبی که بال دارد را کشیده بود. گفت: من وقتی خوشحالم احساس می کنم مثل یک پرنده هستم.

🎭 احساس هیجانش را به باد تشبیه کرده بود و گفت مثل باد که هو هو می کند و این طرف آن طرف می رود؛ وقتی هیجان دارم اینگونه هستم. وقتی برایم توضیح می داد انگار می خواست چیزهای بیشتری از حس هیجانش بگوید، ولی نمی توانست آنگونه که می خواهد بیان کند. دوست نداشتم به او فشار بیاورم و می دانم گاهی بعضی از حرف ها را فقط خود آدم حس می کند و نمی تواند آن را نقاشی یا توصیفش کند. مثل آخرین حس رامون که گفت: آنقدر خوشحالم که دوست ندارم آن را بکشم فقط می خواهم حسش کنم.

🎭 حس ناراحتیش را هم یک درخت ناراحت کشیده بود که درحال اشک ریختن بود و برگ هایش ریخته است.

 

احساسات

 

🎭 فردین احساس خوشحالیش را گل با طراوت کشیده بود که خوشحال و سر زنده است و پژمرده نیست.

🎭 حس عصبانیتش را به قول خودش به اژدهایی که از دهانش آتش بیرون می زند تشبیه کرده بود. گفتم: اگر واقعا عصبانی شوی چه اتفاقی می افتد؟ گفت: کلو ویبوم (دیوانه می شوم).

🎭 هیجانش را هم یک پسر فوتبالیست با کلی ستاره دور و برش کشیده بود. گفت: دوست دارم در آینده یک ستاره ی فوتبال شوم و این برایم هیجان انگیز است.

 

احساسات

 

🎭 نادیا حس خوشحالیش را درختی پر از سیب کشیده بود و گفت: من وقتی خوشحالم لپ هایم مثل این سیب ها قرمز می شوند.

🎭 احساس عصبانیتش را شکل یک شیر کشیده بود.

🎭 احساس هیجانش را دختری که موهای ش را خرگوشی بافته و روی سرش تاج است کشیده بود. حس هیجانش را به پرنسس تشبیه کرده بود.

 

احساسات

 

🥇 هدف فعالیت: آشنایی بیشتر با حس هایشان است و اینکه حس های آن ها چه خصوصیات خوب یا بدی دارند.

🌲 بعد از تمام شدن کتاب داستان، چون کلاسمان روی تپه ی بالای مدرسه بود، دوتا از مادرهای بچه ها نزد ما آمدند. بچه ها با برج های جنگا بازی می کردند و من با مادران حرف می زدم. مادر فرنوش می گفت: فرنوش خیلی شوق و ذوق برای آمدن به کلاس قصه خوانی دارد ولی صبح به زور بیدارش می کنم که به مدرسه برود. راستی برایمان چایی آوردند که اتفاقا در طبیعت به ما خیلی چسپید. بعد از بازی بچه ها، ساعت 17 بود و ترسیدم سردشان شود پس گفتم به خانه هایشان بروند هر چند که دوست نداشتند بروند.