• روستای دره خواجه، کلاب علیا و سفلی، کلاب
  • طیبه آتون

 

خواستن، توانستن است!

روز یکشنبه در تاریخ 1401/11/30 را با یک حس و حال خوبی به سمت مدرسه ی ابتدایی دره خواجه رفتم. وقتی رسیدم، بچه های کلاس سوم که چهار نفر بودند و در حیاط مدرسه نشسته بودند، با خوشحالی گفتند: خانم همین جا بنشین و برایمان کتاب بخوان. همان جا در کنارشان نشستم و قصه ی “آسیاب بچرخ” را برایشان خواندم.

این بار بعد از قصه خوانی به بچه ها نگفتم کاربرگ قصه را پر کنید چون می دانستم بچه ‌ها می پرسیدند: خانم چه کار کنیم؟ چگونه سؤالات را جواب بدهیم؟ یا ممکن بود نگاه به برگه های همدیگر کنند. از بچه ها پرسیدم: از قصه ای که من خواندم چه چیزهایی فهمیدید؟ 3 نفرشان سکوت کردند و یک نفر دست و پا شکسته جواب داد. گفتم: بچه ‌ها هر کدام 10 دقیقه وقت دارید که قصه را فقط مطالعه کنید و بعد از مطالعه بلند می شوید و یکی یکی صحبت می کنید.

بعد از 10 دقیقه که قصه خواندند، گفتم کدام یک داوطلب هستید که برای بچه ها قصه را توضیح بدهید؟ بچه ها به همدیگر نگاه می کردند و مثل اینکه برای صحبت کردن جلوی همدیگر خجالت می کشیدند. دوباره شروع کردم از اول و گفتم: یک آسیاب بود که….  فقط نگاه می کردم تا ببینم کدام یکی از بچه ها ادامه می دهد و یخش آب می شود.

یکی از پسرها شروع کرد و سپس نفر بعدی هم و دو نفر دیگر هم صحبت کردند. در ابتدا برایشان سخت بود و  همیشه معلمانشان و همینطور خانواده هایشان می گویند: خانم آتون این بچه ‌ها اهل درس نیستند و خودت را خسته نکن. در همان زمان یکی از معلم هایشان آمد و دوباره همان حرف را زد. احساس کردم بچه ‌ها از صحبت معلم خجالت کشیدند یا به نوعی ناراحت شدند و از چهره هایشان مشخص بود. آرام به یکی از بچه ها گفتم: می خواهی به معلم ثابت کنی که می توانی صحبت کنی و می توانی کتاب بخوانی؟

خیلی ذوق کردم وقتی که یکی از بچه ها بلند شد و رو به روی معلم ایستاد و قصه را برایش تعریف می کرد اما هنوز ترس در چهره اش معلوم بود و با تمام توان صحبت کرد.

ایجاد حس رقابت برای بهتر بودن:

در زنگ بعدی برای بچه های کلاس پنجم و ششم قصه خواندم. این جا هم بعد از قصه خوانی از بچه ها خواستم که چند دقیقه کتاب را مطالعه کنند و بعد يکی یکی بیایند برای بچه ها توضیح بدهند که موضوع قصه چه بود. هدفم از این کار فقط این بود که بچه ‌ها بتوانند صحبت کنند. از بچه ها پرسیدم که کدام یک از شماها می تواند جلو بیاید و مثل من برای بچه ها قصه گویی کند؟

بچه ‌ها گفتند: خانم بلد هستیم اما خجالت می کشیم و می ترسیم بچه ‌ها مسخره کنند. اما زینب داوطلب شد؛ جلوآمد و پای تابلو ایستاد و برای بچه‌ ها قصه گفت.

به بچه ها گفتم: برای زینب دست بزنید، چقدر عالی بود. گفتم کدام یک مثل زینب توان این را دارید قصه ای را که خواندیم  برای بچه ها قصه گویی کند؟

یکی از پسرها بلند شد و گفت: یعنی چی که دخترها بهتر قصه می گویند؟ من هم می توانم قصه بگویم و با یک روحیه ی شجاعی برای بچه ها قصه گویی کرد.

در پایان کتاب ها را هم تحویل گرفتند و همراه خود به خانه بردند.

بازدید مدیر مدرسه از قصه گویی دانش آموزان:

روز دوشنبه در تاریخ 1401/12/01 برای بچه های روستای کلاب علیا و سفلی کتاب قصه ی “دنیا چقدر بزرگ است” را قصه گوی کردم. سپس به بچه ها کتاب دادم و از آن ها خواستم قصه را خوب بخوانند که بتوانند برای بچه ها قصه گویی داشته باشند و همینطور از مدیر مدرسه هم درخواست کردم تا بیاید و از نزدیک شاهد قصه گویی بچه ها باشد.

 

توانستن

 

چشم انتظاری دانش آموزان برای مربی قصه خوان:

ساعت بعد به مدرسه متوسطه رفتم، چون مدیر مدرسه شان همیشه می گفت: خانم آتون امسال این جا نیامدی ولی اگر گذرتان به اين جا افتاد برای بچه های راهنمایی هم کتاب بخوانید.

وقتی وارد شدم یکی از بچه ها درحال کلاغ پر رفتن در حیاط مدرسه بود. از او پرسیدم: با این هیکل و قد و قواره کلاغ پر میروی؟ گفت: فضولی کردم و معلم گفت برو در حیاط کلاغ پر برو. گفتم: بیا برویم تا این ساعت را از معلم تان اجازه بگیریم و با هم کتاب بخوانیم اما یک معذرت خواهی هم به معلمت بدهکاری. از معلم خواستم این جلسه به خاطر من، او را ببخشد و با معذرت خواهی روی نیمکتش نشست.

در ادامه کنار بچه ها جمع شدیم. بچه ‌ها حسابی خوشحال شدند و گفتند: خانم این یک سال کجا بودی؟ چرا نیامدی؟

تأثیرپذیری “قصه رنگ توپ” بر مربی قصه خوان و کودکان:

برای بچه‌ ها قصه خواندم سپس به بچه ها گفتم: دوباره خودتان قصه بخوانید و بیاید جلوی جمع توضیح بدهید که از داستان چه چیزی فهمیده اید. نمی دانم چرا این جا هم بچه ‌ها چه دختر و چه پسر از صحبت کردن جلوی جمع خجالت می کشیدند. البته چون این جا مدرسه ای مختلط است، کمی خجالت می کشند که بایستند و صحبت کنند. گفتم: بچه ‌ها اجتماع یک فرد ساکت و منزوی نمی خواهد. شما برای این که پیشرفت کنید باید بتوانید صحبت کنید.

گفتم: ای کاش زمانی که من در مدرسه ی متوسطه این جا بودم، یک نفر مثل الان از من می خواست تا جلوی جمع صحبت کنم. چون خیلی کم حرف بودم و بعضی جاها نتوانستم از حق خودم دفاع کنم یا صحبت کنم. چون پر از حرف بودم ولی خجالت می کشیدم جلوی جمع صحبت کنم اما از 4 سال پیش که با کتاب قصه ها آشنا شدم؛ قبل از اینکه روی بچه ‌ها تاثیر بگذارد روی خودم تاثیر گذار بود و باعث شد بتوانم جلوی جمع صحبت کنم. با آدم‌ های زیادی آشنا شوم و بتوانم حرف هایم را راحت بزنم.

صحبت هایی که کردم انگار روی بچه ‌ها تاثیر گذاشت و یکی یکی هر کدام در حد 5 دقیقه صحبت کردند و وقتی که زمان شان تمام می شد می گفتند: خانم می خواهیم دوباره صحبت کنیم. خیلی خوشحال شدم.